آخرین هفته ی زمستان است
همه چشم انتظار چهره ی عید
پرشده شهر از هوای بهار
عطرگل های سرخ و سبز و سپید
درخیابان وکوچه وبازار
دست دردست مادر وپدرند
کودکان بانشاط آمده اند
تالباس قشنگ ونو بخرند
مثل آیینه صاف و براق است
کفش ها زیر نور ویترین ها
کودک اصرار می کند :بابا!
من از این کفش ها ،فقط این ها!
چند؟ناقابل است %ده تومان
ده هزار؟این که ...چشم های پدر
بر زمین خیره می شود اما
منتظر مانده چشم های پسر
کودک و عید و خنده و شادی
کودک و کفش نو،لباس قشنگ
کودک و سرزمین رویاها
عطرها ،نورهای رنگارنگ
می خری هان ؟بله!بله!حتما"
می زند خنده ی شادمانه پسر
لبش ازشادی وشعف باز است
مثل لبخند کفش های پدر
درخیابان وکوچه وبازار
هیچ کس بغض مرد را نشنید
آی تقویم های رنگارنگ
راستی چندروز مانده به عید؟!
نظرات شما عزیزان: