ساده

منوي اصلي
صفحه اصلي
پروفايل مدير
عناوين وبلاگ
آرشيو وبلاگ
پست الكترونيكي

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آرشيو
7 تير 1392
5 فروردين 1392
4 فروردين 1392
7 اسفند 1391
6 اسفند 1391
5 اسفند 1391
4 اسفند 1391
3 اسفند 1391
1 اسفند 1391
6 ارديبهشت 1391
4 ارديبهشت 1391
3 ارديبهشت 1391
1 ارديبهشت 1391
نويسندگان
maryam
کد هاي جاوا


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 53
بازدید کل : 39191
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


type="text/javascript" src="http://pichak.net/blogcod/clock/04/clock.js">

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز
h2>پیچک



استخاره با قرآن
استخاره با قرآن

  <-PostCategory-> 

 

همیشه در گرگم به هوا
از گرگ‌شدن فرار می‌کردیم
و اکنون

ناخواسته در تمامی بازی‌ها
گرگیم

بی‌آنکه از خودمان بترسیم
من از هفت‌سنگ می‌ترسم
می‌ترسم آنقدر سنگ روی سنگ بچینیم

که دیواری ما را از هم بگیرد
بیا لی‌لی بازی کنیم
که در هر رفتنی
دوباره برگردیم ...

+ نوشته شده در سه شنبه 2 / 4 / 1392برچسب:,ساعت 1:51 PM توسط maryam |
موضوع انشا:یک لقمه نان حلال  <-PostCategory-> 

نان حلال خيلي خيلي خوب است. من نان حلال را خيلي دوست دارم. ما بايد هميشه دنبال نان حلال باشيم. مثل آقا تقي. آقاتقي يك ماست‌بندي دارد. او هميشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت مي‌دهد تا آبي كه در شيرها مي‌ريزد و ماست مي‌بندد حلال باشد. آقا تقي مي‌گويد: آدم بايد يك لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا كه سرش را گذاشت روي زمين و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بيراه نباشد.
دايي من كارمند يك شركت است. او مي‌گويد: تا مطمئن نشوم كه ارباب رجوع از ته دل راضي شده، از او رشوه نمي‌گيرم. آدم بايد دنبال نان حلال باشد. دايي‌ام مي‌گويد: من ارباب رجوع را مجبور مي‌كنم قسم بخورد كه راضي است و بعد رشوه مي‌گيرم!
عموي من يك غذاخوري دارد. عمو هميشه حواسش است كه غذاي خوبي به مردم بدهد. او مي‌گويد: در غذاخوري ما از گوشت حيوانات پير استفاده نمي‌شود و هر چه ذبح مي‌كنيم كره الاغ است كه گوشتش تُرد و تازه است و كبابش خوب در مي‌آيد. او حتماً چك مي‌كند كه كره الاغ‌ها سالم باشند وگرنه آن‌ها را ذبح نمي‌كند. عمويم مي‌گويد: ارزش يك لقمه نان حلال از همه‌ي پول‌هاي دنيا بيشتر است!! آدم بايد حلال و حروم نكند. عمو مي‌گويد: تا پول آدم حلال نباشد، بركت نمي‌كند. پول حرام بي‌بركت است.
من فكر مي‌كنم پدر من پولش حرام است؛ چون هيچ‌وقت بركت ندارد و هميشه وسط برج كم مي‌آورد. تازه يارانه‌ها را خرج مي‌كند و پول آب و برق و گاز را نداريم كه بدهيم. ماه قبل گاز ما را قطع كردند چون پولش را نداده بوديم. ديشب مي‌خواستم به پدرم بگويم: اگر دنبال يك لقمه نان حلال بودي، پول ما بركت مي‌كرد و هميشه پول داشتيم؛ اما جرأت نكردم. اي كاش پدر من هم آدم حلال خوري بود!!!


+ نوشته شده در یک شنبه 2 / 1 / 1392برچسب:,ساعت 1:14 PM توسط maryam |
آبودانی وگرگا  <-PostCategory-> 


يه آبوداني واسه رفيقش تعريف ميکرد که حميــــد !!
چيه؟
 
گفت: رفته بودم جنگل , چه طبيعت بکري !! ايقد جات خالي بوود ايقد جات خالي بود!! واساده بودم محو اين طبيعت شده بودم ! اينقد
 
قشنگ بود آواز پرندگان ! کاش مو اين دوربينمو برده بودم با خودم برات فيلم برداري ميکردم !
 
همينطور که مو محو اين طبيعت بودم گرگا حمله کردن !!

حميد : خو چي شد؟!!!!!!

گفت : خو هيچي ما بدو گرگا بدو ! مو بدو گرگا بدو !! ب...عد ر...سيديم به يه دشت ! دشت پر از گل شقايق ! ايقد قشنگ بود , تا چشم کار ميکرد فقط گل سرخ ! اصلا يه فضاي رمانتيکي شده بود!

حميد : پَ گرگا چي شدن ؟!

گفت : ها وولک گرگا دنبالم ! مو بدو گرگا بدو !! رسيديم به يه کوه ! پسر از قدرت خدا آب از دل کوه در ميومد ميخورد زمين پووووودر مي شد !! نور خورشيدم افتاده بود داخلش يه رنگين کمون خشکلي درست شده بود جات خالي کاش مو اين دوربينمو با خودم برده بودم واست فيلم ميگرفتم !

حميد : گرگا چي شدن وولک؟!!

گفت: هااا خو گرگا دنبالمون مو بدو گرگا بدو مو بدو گرگا بدوو ! رسيديم به يه دريا ! پسر دريا نگو استخر ! يه موج داخل اين دريا نبود ! ايقد قشنگ بووود !!

حميد :خو گرگااا چي شدن؟!

گفت : خو زهر مار !!! گرگا ول کردن تو ول نميکني!!!!!


+ نوشته شده در یک شنبه 2 / 1 / 1392برچسب:,ساعت 1:6 PM توسط maryam |
جودوکار یک دست  <-PostCategory-> 

كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود، براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد. استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاه ها ببيند.
 
در طول شش ماه استاد فقط روي بدنسازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو را به او تعليم نداد. بعد از آن خبررسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار مي شود.استاد به آن كودك فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روی همان فن كار كرد. سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان, با استفاده از آن یك فن, همه حريفان خود را شكست دهد!
 
سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاه ها نيز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نيز در مسابقات كشوري، آن كودك يك دست موفق شد تمام حريفان را زمين بزند و به عنوان قهرمان سراسري كشورانتخاب گردد. وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپيروزي اش را پرسيد. استاد گفت: "دليل پيروزي تو اين بود كه اولاً به همان يك فن به خوبي مسلط بودي، ثانياً تنها اميدت همان يك فن بود، و سوم اينكه راه شناخته شده مقابله با اين فن ، گرفتن دست چپ حريف بود كه تو چنين دست نداشتي!
 
نتیجه اخلاقی: استفاده صحیح از چیزهایی که داریم و نداریم.


+ نوشته شده در پنج شنبه 1 / 1 / 1392برچسب:,ساعت 12:1 AM توسط maryam |
"حسین پناهی"  <-PostCategory-> 

آخرین هفته ی زمستان است

همه چشم انتظار چهره ی عید

پرشده شهر از هوای بهار

عطرگل های سرخ و سبز و سپید

درخیابان وکوچه وبازار

دست دردست مادر وپدرند

کودکان بانشاط آمده اند

تالباس قشنگ ونو بخرند

مثل آیینه صاف و براق است

کفش ها زیر نور ویترین ها

کودک اصرار می کند :بابا!

من از این کفش ها ،فقط این ها!

چند؟ناقابل است %ده تومان

ده هزار؟این که ...چشم های پدر

بر زمین خیره می شود اما

منتظر مانده چشم های پسر

کودک و عید و خنده و شادی

کودک و کفش نو،لباس قشنگ

کودک و سرزمین رویاها

عطرها ،نورهای رنگارنگ

می خری هان ؟بله!بله!حتما"

می زند خنده ی شادمانه پسر

لبش ازشادی وشعف باز است

مثل لبخند کفش های پدر

درخیابان وکوچه وبازار

هیچ کس بغض مرد را نشنید

آی تقویم های رنگارنگ

راستی چندروز مانده به عید؟!


 


+ نوشته شده در چهار شنبه 28 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 4:34 PM توسط maryam |
کوروش بزرگ ،عاشقترین پادشاه  <-PostCategory-> 

آیا می دانستیدکورش بزرگ نامدارترین مردتاریخ ایران زمین ویکی از برجسته ترین چهره های تاریخ جهان

با تمام بزرگی ،عظمت وشوکت خودفقط وفقط وفقط یک بار ازدواج کرد.نه بخاطر مسایُل سیاسی و

اجتماعی،بلکه بخاطر عشقی که به"کاساندان"همسرخودداشت.آنها عاشقانه درکنار هم زندگی کردند و

شاهنشاهی بزرگ هخامنشی رااداره کردند.کورش درامور مملکتی همیشه با کاساندان مشورت

می کردوحتی بعد از مرگ همسرش بخاطر عشقی که به وی داشت هیچگاه ازدواج نکرد.کوروش جدا از

عدل وبزرگی وهوش ودرایت واحترام به حقوق بشر یک عاشق واقعی نیز بود.اوحتی در عشق ورزیدن 

هم کورش بزرگ بود.


+ نوشته شده در سه شنبه 27 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 6:53 PM توسط maryam |
ملاصدرا  <-PostCategory-> 


+ نوشته شده در سه شنبه 27 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 11:39 AM توسط maryam |
  <-PostCategory-> 


+ نوشته شده در دو شنبه 26 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 5:45 PM توسط maryam |
سیب ممنوعه  <-PostCategory-> 

حوا!!

بیا سیب راسرجایش بگذاریم

جبرییل را بکشیم

عزراییل راشکنجه دهیم

بهشت راویرانه کنیم

شایدبه زمین رانده نشویم و میان جهنم رها شویم

این روزها تاوان گناه سیب بسیار سنگین است

ومن بیشتر ازهمیشه خسته

بیا سیب راسر جایش بگذاریم


+ نوشته شده در دو شنبه 26 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 5:34 PM توسط maryam |
بدون شرح  <-PostCategory-> 


+ نوشته شده در پنج شنبه 24 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 12:17 AM توسط maryam |
زن وشیطان  <-PostCategory-> 

زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟
میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را
طلاق دهد ؟
شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است
پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد
پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد
سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن
زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت :
چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد
سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید
و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد
و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد
سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم
و آن زن گفت :کمی صبر کن
نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!!
شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟
آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت
همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به
خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم
و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم
و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.
و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد


+ نوشته شده در شنبه 22 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 2:23 PM توسط maryam |
"جبران خلیل جبران"  <-PostCategory-> 

هفت بار خویشتن را خوار یافتم :

نخست آن که دیدم به امید سرفرازی جامه خواری به تن کرده است.

دوم- آنگاه که دیدم در برابر راست قامتان جست و خیز می کند.

سوم آنگاه که او را در گزینش میان سخت و آسان آزاد گذاردند و او آسان را بر گزید.

چهارم آنگاه که گناهی انجام داد و سپس خود را دلداری داد که دیگران نیز همگی چون او گناه می کنند.

پنجم آنگاه که از سستی خویش رنجها دید و بردباری اش را نشان توانمندی اش شمرد.

ششم آن زمان که زشت چهره ای را خوار شمرد-حال آنکه چهره ی یکی از نقابهای خود او بود .

هفتم آن زمان که به ستایش زبان گشود و اندیشید که کار نیکویی انجام داده است.


+ نوشته شده در چهار شنبه 21 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 3:54 PM توسط maryam |
  <-PostCategory-> 

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید

 

من عاشق چشمت شدم ، نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

 

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو ، نه آتشی و نه گِلی

چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی

 

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

 

چیزی در آنسوی یقین شاید کمی هم کیش تر

 

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

 

دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود

 

 

من عاشق چشمت شدم...

 

 


+ نوشته شده در دو شنبه 19 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 3:46 PM توسط maryam |
بعد از تو  <-PostCategory-> 

بعد از تو

 

اي هفت سالگي

اي لحظه هاي شگفت عزيمت

بعد از تو هرچه رفت ، در انبوهي از جنون و جهالت رفت

 

 

 بعد از تو پنجره که رابطه اي بود سخت زنده و روشن

ميان ما و پرنده

ميان ما و نسيم

شکست

شکست

شکست

بعد از تو آن عروسک خاکي

که هيچ چيز نمي گفت ، هيچ چيز بجز آب ، آب ، آب

در آب غرق شد.

 

 

بعد از تو ما صداي زنجره ها را کشتيم

و به صداي زنگ ، که از روي حرف هاي الفبا بر مي خاست

و به صداي سوت کارخانه هاي اسلحه سازي ، دل بستيم .

 

 

بعد از تو که جاي بازيمان زير ميز بود

از زير ميزها

به پشت  ميزها

و از پشت ميزها

به روي ميزها رسيديم

و روي ميزها بازي کرديم

و باختيم، رنگ ترا باختيم ، اي هفت سالگي .

 

  

بعد از تو ما به هم خيانت کرديم

بعد از تو ما تمام يادگاري ها را

با تکه هاي سرب ، و با قطره هاي منفجر شده ي خون

از گيجگاه هاي گچ گرفته ي ديوارهاي کوچه زدوديم .

بعد از تو ما به ميدان ها رفتيم

و داد کشيديم :

" زنده باد    ،،،     مرده باد "

 

 

 و در هياهوي ميدان ، براي سکه هاي کوچک آوازه خوان

که زيرکانه به ديدار شهر آمده بودند ، دست زديم.

بعد از تو ما که  قاتل يکديگر بوديم

براي عشق قضاوت کرديم

و همچنان که قلب هامان

در جيب هايمان  نگران بودند

براي سهم عشق قضاوت کرديم .

 

 

  بعد از تو ما به قبرستان ها رو آورديم

و مرگ ، زير چادر مادربزرگ نفس ميکشيد

و مرگ ، آن درخت تناور بود

که زنده هاي اينسوي آغاز

به شاخه هاي  ملولش دخيل مي بستند

ومرده هاي آن سوي پايان

به ريشه هاي فسفريش چنگ مي زدند

و مرگ روي ان ضريح مقدس نشسته بود

که در چهار زاويه اش ، ناگهان چهار لاله ي آبي

روشن شدند.

 

 

 

 

صداي باد مي آيد

صداي باد مي آيد، اي هفت سالگي

 

  

برخاستم و آب نوشيدم

و ناگهان به خاطر آوردم

که کشتزارهاي جوان تو از هجوم ملخ ها چگونه ترسيدند.

چقدر بايد پرداخت

چقدر بايد

براي رشد اين مکعب سيماني پرداخت ؟

 

  

ما هرچه را که بايد

از دست داده باشيم ، از دست داده ايم

ما بي چراغ به راه افتاديم

و ماه ، ماه ، ماده ي مهربان ، هميشه در آنجا بود

در خاطرات کودکانه ي يک پشت بام کاهگلي

و بر فراز کشتزارهاي جواني که از هجوم ملخ ها مي ترسيدند

 

 

 چقدر بايد پرداخت؟...


+ نوشته شده در یک شنبه 18 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 8:19 PM توسط maryam |
چاووشی"مهدی اخوان ثالث"  <-PostCategory-> 


بسان رهنورداني كه در افسانه ها گويند
گرفته كولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خيزران در مشت
گهي پر گوي و گه خاموش
در آن مهگون فضاي خلوت افسانگيشان راه مي پويند
ما هم راه خود را مي كنيم آغاز

سه ره پيداست
نوشته بر سر هر يك به سنگ اندر
حديقي كه ش نمي خواني بر آن ديگر

نخستين: راه نوش و راحت و شادي
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادي
دوديگر: راه نميش ننگ، نيمش نام
اگر سر بر كني غوغا، و گر دم در كشي آرام
سه ديگر: راه بي برگشت، بي فرجام

من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟

تو داني كاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست
سوي بهرام، اين جاويد خون آشام
سوي ناهيد، اين بد بيوه گرگ قحبه‌ي بي‌غم
كه مي‌زد جام شومش را به جام حافظ و خيام
و مي‌رقصيد دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولي
و اكنون مي‌زند با ساغر مك نيس يا نيما
و فردا نيز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما

سوي اينها و آنها نيست به سوي پهندشت بي خداوندي ست
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند
 

 

******************

بهل كاين آسمان پاك
چرا گاه كساني چون مسيح و ديگران باشد
كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرشان كيست ؟
و يا سود و ثمرشان چيست ؟

بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
به سوي سرزمينهايي كه ديدارش
بسان شعله ي آتش
دواند در رگم خون نشيط زنده ي بيدار
نه اين خوني كه دارم ، پير و سرد و تيره و بيمار
چو كرم نيمه جاني بي سر و بي دم
كه از دهليز نقب آساي زهر اندود رگهايم
كشاند خويشتن را، همچو مستان دست بر ديوار
به سوي قلب من، اين غرفه ي با پرده هاي تار
و مي پرسد، صدايش ناله اي بي نور:
كسي اينجاست ؟
هلا ! من با شمايم، هاي ! ... مي پرسم كسي اينجاست ؟
كسي اينجا پيام آورد ؟
نگاهي، يا كه لبخندي ؟
فشار گرم دست دوست مانندي ؟

و مي‌بيند صدايي نيست،
نور آشنايي نيست،
حتي از نگاه
مُرده اي هم رد پايي نيست

صدايي نيست الا پت پت رنجور شمعي در جوار مرگ
ملول و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ
وز آن سو مي‌رود بيرون،
به سوي غرفه اي ديگر
به اميدي كه نوشد از هواي تازه ي آزاد
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است
از اعطاي درويشي كه مي خواند:
جهان پير است و بي بنياد،
ازين فرهادكش فرياد

وز آنجا مي‌رود بيرون، به سوي جمله ساحلها
پس از گشتي كسالت بار
بدان سان باز مي‌پرسد سر اندر غرفه‌ي با پرده هاي تار:
كسي اينجاست؟
و مي‌بيند همان شمع و همان نجواست

كه مي‌گويد بمان اينجا ؟
كه پرسي همچو آن پير به درد آلوده‌ي مهجور
خدايا به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده ي خود را ؟

بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
كجا ؟
هر جا كه پيش آيد
بدانجايي كه مي گويند خورشيد غروب ما
زند بر پرده ي شبگيرشان تصوير
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد: زود
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد دير

كجا؟
هر جا كه پيش آيد
به آنجايي كه مي‌گويند
چو گل روييده شهري روشن از درياي تر دامان
و در آن چشمه‌هايي هست
 كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن
و مي نوشد از آن مردي كه مي‌گويد:
چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج آبياري كردن باغي
كز آن گل كاغذين رويد؟

به آنجايي كه مي گويند روزي دختري بوده ست
كه مرگش نيز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاك ديگري بوده ست

كجا؟
هر جا كه اينجا نيست
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم
ز سيلي زن، ز سيلي خور
وزين تصوير بر ديوار ترسانم
درين تصوير
عمر با تازيانه شوم و بي‌رحم خشايرشا
زند ديوانه وار، اما نه بر دريا
به گرده ي من، به رگهاي فسرده ي من
به زنده ي تو، به مرده ي من

 

*******************

بيا تا راه بسپاريم
به سوي سبزه زاراني كه نه كس كشته، ندروده
به سوي سرزمينهايي كه در آن هر چه بيني بكر و دوشيزه ست
و نقش رنگ و رويش هم بدين سان از ازل بوده
كه چونين پاك و پاكيزه ست

به سوي آفتاب شاد صحرايي
كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي
و ما بر بيكران سبز و مخمل گونه ي دريا
مي‌اندازيم زورقهاي خود را چون كل بادام
و مرغان سپيد بادبانها را مي آموزيم
 كه باد شرطه را آغوش بگشايند
و مي‌رانيم گاهي تند ، گاه آرام

بيا اي خسته خاطر دوست!
اي مانند من دلكنده و غمگين
من اينجا بس دلم تنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي فرجام بگذاريم



+ نوشته شده در یک شنبه 18 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 8:2 PM توسط maryam |
  <-PostCategory-> 


+ نوشته شده در پنج شنبه 17 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 5:48 PM توسط maryam |
  <-PostCategory-> 


+ نوشته شده در جمعه 16 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 10:26 PM توسط maryam |
  <-PostCategory-> 

 

 

 


 

 


+ نوشته شده در چهار شنبه 14 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 9:26 PM توسط maryam |
  <-PostCategory-> 


+ نوشته شده در چهار شنبه 14 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 3:58 PM توسط maryam |
خسروشکیبایی  <-PostCategory-> 

روحت شاد.

 


+ نوشته شده در چهار شنبه 14 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 3:54 PM توسط maryam |
  <-PostCategory-> 

نعره ی هیچ شیری خانه چوبی را خراب نمی کند ،من از سکوت موریانه ها می ترسم.


+ نوشته شده در سه شنبه 13 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 4:3 PM توسط maryam |
  <-PostCategory-> 

خدایا شاید من بد باشم ولی:

وقتی موسی اومد مناجات کرد گفت بارون نمیاد ندا رسید موسی یه نفر بین شما خیلی سیاه و آلوده است بگو پاشه بره من رحمتم و نازل کنم… موسی اومد گفت خدای من میگه به خاطر یه نفر رحمت من نازل نمی شه، پاشه بره… تا این حرف و گفت گنه کاره سرش و آورد پایین، دلش لرزید، گفت خدا… یه عمر آبرو داری کردی حالا می خوای من و رسوا کنی؟!  گفت خدایا همین یه دفعه ارو هم آبرو داری کن! تا این حرف و زد بارون شروع کرد به باریدن… مردم تعجب کردن! گفتن موسی کسی بلند نشد بره!   ندا رسید موسی ما با بنده امون آشتی کردیم!  یه لحظه! سوال کرد موسی: خدایا میشه به من بگی این بنده کی بود؟! ندا رسید موسی وقتی گنه کار بود آبروش و نبردم، حالا که با ما رفیق شده آبروش و ببرم؟!پس تواینقدرمهربونی که بایه لحظه پشیمونی بنده گنه کارت باهاش رفیق میشی.من الان پشیمون ازهمه ی گذشته ام.آشتی ؟


 

 


+ نوشته شده در یک شنبه 4 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 1:53 AM توسط maryam |
  <-PostCategory-> 


+ نوشته شده در یک شنبه 4 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 1:39 AM توسط maryam |
  <-PostCategory-> 


+ نوشته شده در یک شنبه 4 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 1:37 AM توسط maryam |
  <-PostCategory-> 

 

شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم.

 

خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم.

 

خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم.در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم.

 

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد.و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد.

 

چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟

 

خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی.

 

خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی.

 

خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم.

 

خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!!

 

 

 

+ نوشته شده در دو شنبه 16 / 2 / 1391برچسب:,ساعت 8:19 AM توسط maryam |
  <-PostCategory-> 

عاشقت خواهم ماند بی آنکه بدانی دوستت خواهم داشت بی آنکه بگویم درد دل خواهم گفت بی هیچ گمانی گوش خواهم داد بی هیچ سخنی در آغوشت خواهم گریست بی آنکه حس کنی در تو ذوب خواهم شد بی هیچ حراراتی اینگونه شاید احساسم نمیرد .


+ نوشته شده در پنج شنبه 14 / 2 / 1391برچسب:,ساعت 9:6 AM توسط maryam |
  <-PostCategory-> 

 

 

برقص چنانکه گویی کسی تو را نمی بیند

 

 

 

 عشق بورز چنانکه گویی هرگز آزرده نشده ای

 

 

 

بخوان چنانکه گویی کسی تو را نمی شنود!

 دوستت دارم یک کلمه است با دنیایی‌ از مسئولیت گفتنش هنر نیست مسئولیت پذیریش هنر است...!!!


+ نوشته شده در پنج شنبه 14 / 2 / 1391برچسب:,ساعت 9:2 AM توسط maryam |
بازیچه  <-PostCategory-> 

 


 
من که تسبیح نبودم تو چرا چرخاندی ؟
مشت بر مهره تنهایی من پیچاندی

مهر دستان تو دنبال دعایی میگشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی

ذکرها گفتی و بر گفته خود خندیدی
از همین نغمه تاریک مرا ترساندی

بر لبت نام خدا بود ، خدا شاهد ماست
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی

دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی

قلب صدپاره من مهره صد دانه نبود
تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی

جمع کن، ریشه ایمان دلم پاره شده است
من که تسبیح نبودم ، تو چرا چرخاندی ؟

 

 
 

 

 


+ نوشته شده در جمعه 13 / 2 / 1391برچسب:,ساعت 1:56 PM توسط maryam |
رفتن  <-PostCategory-> 

بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم .باشد که نباشیم و بدانند که بودیم


+ نوشته شده در جمعه 13 / 2 / 1391برچسب:,ساعت 12:25 AM توسط maryam |
خدایا  <-PostCategory-> 

ذهن را درگیر با عشقی خیالی کرد و رفت.جمله های واضح دل را سوالی کرد و رفت.چون رمیدن های آهو ناز کردن های او.چشم و دستان مرا حالی به حالی کرد و رفت

 


+ نوشته شده در چهار شنبه 11 / 2 / 1391برچسب:,ساعت 6:9 PM توسط maryam |
مطالب پيشين
» موضوع انشا:یک لقمه نان حلال
» آبودانی وگرگا
» جودوکار یک دست
» "حسین پناهی"
» کوروش بزرگ ،عاشقترین پادشاه
» ملاصدرا
» سیب ممنوعه
» بدون شرح
» زن وشیطان
» "جبران خلیل جبران"
» بعد از تو
» چاووشی"مهدی اخوان ثالث"
» خسروشکیبایی
» بازیچه
» رفتن
» خدایا
» نگاه


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد


موضوعات
عکس
پيوندها


بیت المهدی (عج)کرج خوشه اشك گالری عکس رویایی ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساده و آدرس b.maryam.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

پيوندهاي روزانه

حمل ماینر از چین به ایران
حمل از چین
پاسور طلا
الوقلیون

 

فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

طراح قالب

Power By:LoxBlog.Com & NazTarin.Com